loading...
رزخند - بزرگترین مرجع جوک و اس ام اس
رضا بازدید : 10 سه شنبه 17 تیر 1393 نظرات (0)
یه معتاد ۲ تا سیگار تو دهنش بود داشت میکشید
ازش میپرسند چرا ۲ تا سیگار میکشی؟؟
گقت یکی واسه خودم و یکی هم واسه رفیقم که تو زندونه.
بعد از یه مدت میبینن ون معتاده یه دونه سیگار میکشه بهش میگن حتما دوستت از زندون آزاد شده.
میگه نه خودم ترک کردم |:
رضا بازدید : 9 دوشنبه 16 تیر 1393 نظرات (0)
✪ چرا میگن طرف مثل بچه خوابش برده در حالیکه بچه ها هر دو ساعت یک بار از خواب بیدار می شن و گریه می کنن؟

✪ چرا وقتی باطری کنترل تلویزیون تموم می شه دکمه های اونو محکمتر فشار میدیم؟

✪ چرا برای انجام مجازات اعدام با تزریق آمپول سمی، از سرنگ استریل استفاده می کنن؟

✪ چرا تارزان ریش و سیبیل نداره؟

✪ آیا میشه زیر آب گریه کرد؟

✪ چطور ممکنه که انسان اول به فضا سفر کرد و بعداً به فکرش رسید که زیر چمدون چرخ بذاره؟

✪ چرا مردم وقتی می خوان بپرسن ساعت چنده به مچ دستشون اشاره می کنن ولی وقتی می خوان بپرسن دستشویی کجاست به پشتشون اشاره نمی کنن؟

✪ چرا گوفی روی دو پا راه میره ولی پلوتو روی چهار دست و پا، مگه هردوشون سگ نیستن؟

✪ اگر روغن ذرت از ذرت تهیه میشه و روغن سبزیجات از سبزیجات، پس روغن بچه از چی تهیه می شه؟

✪ تا حالا توجه کردید که اگر در صورت سگ ها فوت کنید دیوونه می شن ولی اگر با ماشین بیرون برن دوست دارن سرشونو از پنجره بیارن بیرون؟
رضا بازدید : 10 دوشنبه 16 تیر 1393 نظرات (0)
در زمان ساسانیان مردی در تیسفون زندگی می کرد که بسیار میهمان نواز بود و شغلش آب فروشی بود.
روزی بهرام پنجم شاهنشاه ایران (ساسانی) با لباسی مبدل به در خانه این مرد میرود و می گوید که از راه دوری آمده و دو روز جا می خواهد.
آن مرد بهرام را با شادی می پذیرد و می گوید بمان تا بروم و پول در بیاورم.
مرد میرود و تا می تواند آب می فروشد و سپس با میوه و خوراک نزد بهرام باز می گردد.
بهرام به میهمان نوازی مرد اطمینان پیدا می کند ولی می خواهد آن مرد را بیشتر امتحان کند.
بنابراین تا قبل از آمد مرد به دربار رجوع می کند و می گوید: دستور دهید که هیچ کس حق ندارد از این مرد در سطح شهر آب بخرد.
فردای آن روز مرد آب فروش به بهرام می گوید که بمان تا بروم و قدری پول در بیاورم.
مرد آب فروش هرچه در بازار گشت هیچ کس از او آب نخرید.
در آخر مرد آب فروش که دید نمی تواند برای میهمان خویش آب تهیه کند مشک آبش را فروخت و میوه و خوراک نزد بهرام برد.
بهرام او را گفت: تو چگونه پول در آوردی؟ مگر نگفتی که کسی از تو آب نخرید؟
مرد گفت: مشک آب خویش را فروختم، تو نگران نباش و میل کن فردا رود برای خویش فکری خواهم کرد.
بهرام پس از این واقعه فردای آن روز به دربار رجوع کرد و باز با لباسی مبدل نزد پولدارترین تاجر شهر که از اشراف نیز بود رجوع نمود و گفت: من میهمانم و امشب را جا می خواهم.
مرد نه تنها بهرام را نپذیرفت بلکه با ضرب تازیانه او را از منزل بیرون کرد.
فردای آن روز بهرام در حالی که بر تخت سلطتنت جلوس کرده بود آن دو مرد یعنی تاجر و آب فروش را اظهار کرد.
هر دوی آنان که دیدند آن مرد شخص شاه شاهان - امپراطوری ایران بوده بسیار هراسیدند.
بهرام از مرد آب فروش بسیار تشکر و سپاسگزاری کرد و او را به سبب رفتار نیکویش با مهربانی پذیرفت.
بهرام دستور داد که تمام اموال مرد تاجر را بگیرند و به مرد آب فروش بدهند تا یا بگیرد که انسان حتی اگر در اوج تنگدستی و فقر باشد باید شرافت، مردانگی و مهمان نوازی خویش را حفظ کند.

تعداد صفحات : 15

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 75
  • کل نظرات : 6
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 21
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 144
  • باردید دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 189
  • بازدید ماه : 357
  • بازدید سال : 782
  • بازدید کلی : 6,261